صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

صدفی نمک خونه

برنده شدی برنده!

اول بگم معذرت که این پست با تاخیر رسید. قشنگ مامان !مامانی شما و داداش جونو تو مسابقه ی روز جهانی کودک شرکت دادو برای هردوتون یه متن کوتاه نوشت. دختر ناز و خوش شانسم!شما برنده شدی و جایزشم نشون دادن عکس خوشگلت واسه ی ده روز تو ویترین نی نی وبلاگه.بهتر از اون اینه که با این جایزه ی خوشگل با کلی نی نی دیگه آشنا میشیمو دوستای جدید پیدا میکنیم.هوووووووووووووووووووررررررررررا اما کاش دادا جونم  برنده میشد. اینم جمله ی مامانی برای فرشته های خونش:     میوه های زندگی من یعنی همه ی وجود من.هستی من. با خندهاتون خندیدن،با گریه هاتون اشک ریختن.دو فرشته ی آسمونی که بالهاشونو اون بالاها جاگذاشتن.اومدن تا منو به بهت...
13 آبان 1390

تولد خاله جون

٤آبان تولد خاله نوشین جون بود اما چون عمو سعید جمعه وقت آزاد داشتن دیشب رفتیم خونشون. بازم مثل همیشه خاله ی باسلیقه سنگ تموم گذاشته بود.یه کیک فنجونیای خوشگل و خیلی خوشمزه درست کرده بود با کدو حلوایی .به به دهنم آب افتاد. طفلی خاله جون از خستگی نا نداشت بایسته. عمو سعید یه کیک خیلی خوشگل و بزرگ برای خاله جون سفارش داده بودن.یک سبد گل زیبا با کلی اسمارتیزو شمع روش. تازه بازم مثل همیشه شما دوتا وروجک از طرف عمو سعید سورپرایز شدین نفری یه تخم مرغ بر از  اسمارتیز و یه هدیه ی کوچیک داخلش. هر دوتونم که گیر داده بودین به آهنگ ملودی آرش .تا تموم میشد دوباره درخواست میدادین. موقع فوت کردن شمعها هر دوتون به خاله جون کمک کردی...
9 آبان 1390

آخر هفته ی شلوغ

٥شنبه قرار بود برای نهار بریم خونه ی آنا جون.خاله جون و آرین جونم از روز قبل اونجا بودن .آخه عمو جواد تو نمایشگاه تهران غرفه دارن و هر سال باید چند روزی برن .خاله جونو پسرخاله جونم چون تنها بودن اومدن خونه آنا جون.ما هم از فرصت سوءاستفاده کردیمو رفتیم تا شما دوتا شیطون با هم باشین. هر کاری خواستین دوتایتون انجام دادین.چقدر بهم حسادت میکنین. اگه یه چیزی شما میخوردی آرینم میدوید تا بخوره یا اگه یه چیزی اون برمیداشت شمام میخواستی. شب تصمیم گرفتیم بریم الماس شرق.اما چه تصمیم اشتباهی. صدف مامان که قبلا همش بغل بابایی بودی حالا همش میای بغل مامان.البته تو الماس شرق کارت عجیبتر شده بودو مدام بغل آناجون بودی. با خاله جون تصمیم گرفتیم واسطو...
7 آبان 1390

مریضخونه!!

دختر نازم!از دیروز شاید دوسه قدم اونم با گریه راه رفتی.مدام پاتو نشون میدیو  با ناراحتی میگی پا. فقط یه گوشه نشستی یا دراز کشیدی. به قول باباجون زود خوب شو دختری دلمون واسه ی راه رفتنو شیطونیات تنگ شده. خدا جون همه ی نی نیای مریضو زود زود خوب کن.الهی هیچ فرشته کوچولویی درد نکشه. خونمون فقط شده مریض خونه.شما که از هفته ی پیش سرماخورده بودی الانم مشکل جدید پیدا کردی.باباجونم طفلی حسابی سرماخورده اما به خاطر ما خودشو سرپا نگه داشته. داداشیم یه خورده سرماخوردگی داره اما دیروز که از مدرسه اومد تو فوتبال انگشتش آسیب دیده بودو خیلی درد داشت. منم با اینکه خیلی سعی کردم به روی خودم نیارم اما بالاخره سرماخوردگی پیروز شدو دیشب هم یخورد...
4 آبان 1390

واکسن 18 ماهگی

دختر شجاع من !امروز ساعت ٥/٨ با باباجون بردیمت مرکز بهداشت تا واکسن ١٨ ماهگیتو بزنیم. البته هفته ی پیش باید میزدی اما چون سرماخورده شدی گذاشتیم برای امروز. تو مرکز با دیدن بچه های دیگه که گریه میکردن شوکه شده بودی .به قول بابایی انگاری بو برده بودی قراره یه اتفاقی بیافته. خانم مسئولم که ماشاالله بی خیال نمیدونه که من از هفته ی پیش تا حالا هر موقع یاد واکسنت افتادم دلشوره پیدا کردم رفته بود با همکاراش صحبت میکرد.باباجون رفت یادآوری کرد که کارش چیه. من که دل ندارم مثل دفعه های قبل دادمت بغل بابایی.آستینتو که زدیم بالا باز خانم رفت پی یه کار دیگه.با گوشی بابا برات یه آهنگ کودکانه گذاشتم با همون وضعیت شروع کردی به تکون دادن خودتو میخندید...
3 آبان 1390

به لطف یه دوست

خیلی وقت بود که تو وبلاگای نی نی های دیگه میدیدم ماماناشون عکساشونو تو قابای خوشگل گذاشتن و اونارو خیلی قشنگتر کردن. خیلی دنبالش بودم تا منم بتونم اینکارو انجام بدمو عکسای دخمل و پسلمو قشنگتر کنم. تا بالاخره دیروز به لطف یه دوست دانا ومهربون (بابای نگین جون) موفق به انجام این کار شدم. نتیجه ی کارمو ببینین.البته انتخاب عکسا و قابشون سلیقه ی داداش سپهره. عادت همیشگیه خانم خانما انگشت خوردنه که همزمان یه گوشه ایی روهم میگره و شارژ میشه. مامانی  جونم خوشت اومد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
2 آبان 1390

دختر ورزشکار من!

دیشب یه سر رفتیم خونه ی آناجون. به محض رسیدن رفتی تو اتاق ورزشو به تردمیل چسبیدی.اومدی دست آنا جونو گرفتی که برات راش بندازن. پدر چون اومدنو تردمیلو باز کردنو زدن به برق.اما روشنش نکردن. دست بردار نبودی .دوباره رفتی تو هالو گفتی "پدر وی وی ".منم ترجمه کردم که یعنی پدر جون روشنش کنین تا حرکت کنه. کلی همه بهت خندیدیم .پدر جون گفتن فکر کردم مثل بچگیای شما صدفم زود گول میخوره اما دیدم نه بابا. خلاصه دستگاهو روشن کردیم.سریع رفتی روشو شروع کردی به دویدن.اول دستاتو از میله ی جاو گرفته بودی اما کم کم خیلی حرفه ایی عمل کردیو دستاتم ول کردی. اصلا اجازه نمیدادی کسی بهت دست بزنه. وااای از دستتو کلی به کارات خندیدیم.به آنا جون گفتم دخترم دا...
2 آبان 1390